ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻗﻢ ﻃﻠﺒﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﻭ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩﻡ که ﻓﻘﻂ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ،
ﺑﺎﻓﻀﯿﻠﺖ ﺍﺳﺖ!
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ
ﺑﺎ ﺍﺷﺨﺎﺹ ﺑﺎ ﻓﻀﯿﻠﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻡ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﻗﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻏﯿﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ!
اﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﯿﻌﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺷﺮﻁ ﺍﺻﻠﯽ می دانستم ،
بﻌﺪ ﺑﺎ ﺳﻔﺮ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﻋﺮﺑﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ
ﺑﯿﻦ ﺳﺎﯾﺮ ﻓﺮﻗﻪ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﻫﻢ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﯾﺎﻓﺖ می شود!
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ ﺑﻪ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﮑﺘﻪ ﻭﺍﻗﻒ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ
ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺳﺎﯾﺮ ﺍﺩﯾﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﻫﺴﺖ!
ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﮊﺍﭘﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺭﺥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
ﻓﻀﯿﻠﺖ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻭ ﻣﮑﺎﻥ ﻭ ﻧﮋﺍﺩ ﻭ ﻣﺬﻫﺐ ﻭ ﺭﻧﮓ ﻧﯿﺴﺖ!
ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺬﺍ ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻧﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺷﻠﻮﻍ ﺭﻓﺘﻢ
و ﺑﻪ ﺟﺎﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺮﯼ ﺯﺩﻡ!
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺳﺎﮐﻢ
رﺍ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ
ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ!
بﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﺳﺎﮐﻢ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎﺳﺖ
ﻭ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ،
ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺳﺎﮐﺖ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯼ
ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﻧﺪﺍﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﻧﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ!
ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﺟﺮ ﺑﺪﻫﺪ
ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ که ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ،
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻣﻌﺘﻘﺪﻡ!
زنده باد انسانیت!
- خلیل رفاهی
کتاب در جستجوی مولانا
نوشته : نهال تجدد
مترجم : مهستی بحرینی
فوق العاده است این کتاب.
پیشنهاد میکنم حتما این کتاب زیبا رو بخوانید.
قطعاتی از کتاب تقدیم حضورتان:
نگاه دلنشینش را به من دوخت و گفت :
من خانه ی عشقم ، نه خود عشق.
معشوق باید آغاز و انجام تو باشد.
چون او را یافتی ، دیگر منتظر نمی مانی.
چون نقدی یافتی ، در صندوق نگاهش نمی داری.
معشوق هم پنهان است و هم پیدا.
او مانند تو وابسته به حال نیست ، بلکه آن را تحت فرمان خود دارد.
ماه و سال مطیع اویند.
جسم ها ، اگر او بخواهد ، جان می شوند.
اگر دست بجنباند ، مس را به زر مبدل می سازد.
حتی مرگ هم ، اگر او بخواهد ، شیرین می شود و خار و نیشتر ، نرگس و نسرین.
هنگامی که خدا آدم را آفرید ، از همه ی فرشتگانش خواست که در پیش این آفریده ی تازه به سجده درآیند و ستایشش کنند.
همه چنین کردند مگر یکی از آنها که نامش شیطان بود.
این امتناع موجب طرد او از قلمرو بهشت شد.
ابلیس ، در دفاع نامه ی خویش ،
خطاب به پروردگار چنین می گوید :
اکنون که باید دیگر از تو دور باشم ، بدان که انگیزه ام در سجده نکردن به آدم عشق تو بود و نه بی ایمانی ، چون می دیدم که تازه واردی را ، ناشناسی را ، عزیز می داری و من میخواستم تنها به تو ، ای عشق من ، سجده کنم.
آن گاه ، ناگهان دیدم که بر نطع شطرنج تو جز این یک بازی وجود ندارد و به من گفتی : ' بیا ، بازی کن !'
به من بگو ، عشق من ، درآن لحظه چه میتوانستم بکنم ؟
از فرمانت سر بپیچم و آن یک بازی را انجام ندهم ؟
از تو اطاعت کردم ، در حالیکه میدانستم خود را به دام بلا می افکنم. و چنین شد .
تو ماتم کردی ، ماتِ مات !
امروز با آنکه در دام بلا گرفتارم ، هنوز هم طعم شادی ها و لذاتی را که به من چشاندی به خاطر دارم.
کفر یا ایمان من ، هرچه هست دستباف توست.
همه چیز آنِ توست.
هر چه کرده ام از سر عشق بوده است.
آیا پروردگار پاسخی به شیطان داد؟ نمی دانم .
حتما این کتاب فوق العاده رو پیشنهاد میکنم بخوانید.
درباره این سایت